سفارش تبلیغ
صبا ویژن
به خدا که این دنیاى شما در دیده من خوارتر از استخوان خوکى است که در دست گرى باشد . [نهج البلاغه]

 

 

ای کاش یک چرخ دستی داشتم و آنرا پراز دوستی می کردم ، برسرهر محله می رفتم و فریاد می زدم و آنرا می فروختم ، به بهای یک لبخند یا بند آمدن اشکی .

دوست داشتم گلخانه ای از آن من بود، گلهایی دراطراف می کاشتم و در وسطش گل نامرئی عشق ، همان گلی که درگلدان خانه ام دارم . بعضی اوقات دلم می خواهد به عالم کوچه های خاکی بروم . درهای خانه هاچوبی ، یاحوض پرازآب و دارو درختان سبز، نقش و نگارهایی روی دیوار . دوست داشتم وارد کوچه ای شوم که بر لب دیوارخانه هایش پر از گلهای کاغذی باشد . درختان چناری که گل یاس به دور ان پیچیده . بوی نم باران صبح مشامم را پر کند . صدای پرنده ها. پرستویی که زیر شیروانی خانه ای لانه کرده صدای پر زدن کبوتران از بام . دلم می خواست در باغچه حیاتم گل بنفشه بکارم . پیچک درون گلدانم را کناردورچین های آجری باغچه بکارم . کنار حوض حیاط بنشینم ، ماهی های سرخ درونش را نگاه کنم . می خواهم به عکس مهتاب که روی آب نقش بسته خیره شوم . آرام ارام ابرهای تیره پرده ای بر صورت مهتاب می کشند . نم نم باران شروع می شود، به آسمان خیره می شوم. می خواهم غبارچهره ام شسته شود . می خواهم گریستنم در زیر باران محو شود. صندوقچه ای دارم درکنج اطاقم که درآن نور گل امید نگه می دارم. گاهی اوقات به یاد شب یلدای دوران کودکی می افتم ، همگی دور یک کرسی جمع می شدیم فاصله ها از بین می رفت کدورتی باقی نم ماند. صدای خنده ، چراغ خانه ها همه روشن .

گاهی دلم هوای حوض خانه اجدادیمان رامی کند، خانه ای دردل یک روستا ، هرروز صبح بوی سبزی و خرمی ، بوی شیر روی اجاق چوب سوز، بوی نان داخل تنور، بوی عشق و محبت .

در هر خانه ای که می رفتی صفا بود و صمیمیت. هیچ خانه ای بدون عشق نبود. گذر زمان همه آن دوران را به خاطرات بدل ساخت. هرگاه به عقربه های ساعت نگاه می کنم ، می بینم که گذر زمان چگونه خشتی از دیوار عمرم را بر می دارد و با خود می برد.

                                                                                        محمد افشانی     

 

www.k-kamran.com

 


نوشته شده توسط کامران کهنموئی 87/7/17:: 9:24 صبح     |     () نظر