یک شب زشور عشقی نظر به برکه کرد م تاعکس روی مهتاب شود تسکین د رد م
اما عجب ازآن شب به جای عکس مهتاب خورشید سرخ گونه نقشینه بر روی آ ب
دست بر رخش کشیدم ، رویی دگر ندید م چون که به خود آ مد م ، به نینوا رسید م
دشتی که پهنه آن، سوزنده بود و حرما ن دریغ زقطره آبی ، خشگیده کام دها ن
آن سوی صحرای عشق، فریا د مردما نی به خاک و خون کشیده ، پیکر تشنگانی
سرها بریده دید م ، بر سر تیغ سنا ن ابرو به هم کشیده ، خورشید د ر آسمان
گویی که محشراست و آ تش به جان عالم ربی چگونه است که، چنین شوریده حالم
صدای فریاد عشق، به گوش خود شنید م تیری به قلب من خورد ، ناگه زجا پرید م
محمد ا فشانی
کلمات کلیدی: هنرکده نقاشی کهنموئی